وسط صحبتمان، یکدفعه گفت: «دگمه پیراهنت را لازم داری؟» تعجب کردم. فهمیدم
که باز هم... پیش خودم گفتم اگه بگم نه، بیخیال می شه. وقتی گفتم نه،
دکمه را کند و پرت کرد دور... راهش را گرفت و رفت. فردا دوباره من را دید.
گفت: «دگمه پیراهنت را لازم داری؟» گفتم آره. خیلی سریع دگمه را کند و گفت:
«بگیر، مال خودت» و رفت. بچهها داشتند دعای کمیل میخواندند و میگفتند:
«خدایا شب جمعه است و یک مشت گنهکار آمدهاند... » یک دفعه وسط مجلس ظاهر
شد و خیلی سریع و با خنده گفت: «غلط کردید گناه کردید، الان اومدید...
خدایا یک مشت گنهکار آمدهاند، میخواستید گناه نکنید. مگه دست شما رو
گرفتند و گفتند گناه کنید.» حرفش تمام نشده بود که چند نفر از بچهها با
دمپایی دنبالش کردند. شهید[... ] هم فقط میدوید...
پایگاه حوزه
این
دفعه که رفته بود مرخصی، ظاهرا حریفش نشده بود. پایش را توی یک کفش کرده
که من هم می آیم و الا نمی گذارم بروی. او هم بناچار آورده بودش منطقه.
خودش تعریف می کرد می گفت:
من
هروقت می رفتم مرخصی منزل، آنقدر برای او از صفا و صمیمیت و خلوص و
نورانیت بچه های رزمنده گفته بودم که جبهه را ندیده، یک دل نه صد دل عاشقش
شده بود.
در
منطقه هم، باالطبع با افرادی که برخوردی می کردیم، برایش توضیح می دادم که
مثلا: فلانی چند وقته جبهه است و مرخصی نرفته و آن یکی دو تا از برادرهایش
شهید شده اند و این با پدرش با هم آمده اند و از این قبیل حرف ها.
اما
آن چیزی که تکرار می کردم و خودم هم حواسم نبود نورانیت بچه ها بود. تا
اینکه یک روز برخوردیم به یکی از برادران جنوبی که کمی سیه چرده بود. در
همان عوالم کودکی با یک حساسیتی گفت: مگه فرمانده ها نباید نورانی تر از
بقیه باشند بابا؟ و من با همه کودنی فهمیدم چه می خواهد بگوید. گفتم:
منظورت اینه که او چرا اینقدر سیاهه؟ بعد هم یه جوابی به او دادم که خودم
کیف کردم، گفتم: بابا جون او از بس نورانی بوده صورتش سوخته!!! نمی دانم
توی دلش چی به من گفت، اما هرچی بود ساکت شد.
فرهنگ جبهه/شوخ طبعی ها3/ص164
این
دفعه که رفته بود مرخصی، ظاهرا حریفش نشده بود. پایش را توی یک کفش کرده
که من هم می آیم و الا نمی گذارم بروی. او هم بناچار آورده بودش منطقه.
خودش تعریف می کرد می گفت:
من
هروقت می رفتم مرخصی منزل، آنقدر برای او از صفا و صمیمیت و خلوص و
نورانیت بچه های رزمنده گفته بودم که جبهه را ندیده، یک دل نه صد دل عاشقش
شده بود.
در
منطقه هم، باالطبع با افرادی که برخوردی می کردیم، برایش توضیح می دادم که
مثلا: فلانی چند وقته جبهه است و مرخصی نرفته و آن یکی دو تا از برادرهایش
شهید شده اند و این با پدرش با هم آمده اند و از این قبیل حرف ها.
اما
آن چیزی که تکرار می کردم و خودم هم حواسم نبود نورانیت بچه ها بود. تا
اینکه یک روز برخوردیم به یکی از برادران جنوبی که کمی سیه چرده بود. در
همان عوالم کودکی با یک حساسیتی گفت: مگه فرمانده ها نباید نورانی تر از
بقیه باشند بابا؟ و من با همه کودنی فهمیدم چه می خواهد بگوید. گفتم:
منظورت اینه که او چرا اینقدر سیاهه؟ بعد هم یه جوابی به او دادم که خودم
کیف کردم، گفتم: بابا جون او از بس نورانی بوده صورتش سوخته!!! نمی دانم
توی دلش چی به من گفت، اما هرچی بود ساکت شد.
فرهنگ جبهه/شوخ طبعی ها3/ص164
یه بچه بسیجی بود که خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش قبری کنده بود و شبها میرفت تا صبح با خدا راز و نیاز میکرد. ما هم اهل شوخی بودیم.یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کم باهاش شوخی کنیم. خلاصه قابلمه گُردان را برداشتیم با بچهها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده خدا هم داشت با شور و حال خاصی نافله شب میخوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال!
به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای اینکه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقرأ.
یهو دیدم بنده خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد؛ یعنی به شدت متحول شده بود و فکر میکرد برایش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقرأ.
بنده خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم؟ رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا کرم بخون.
نشریه قافله نور، ص 14
بخشی از خدمت سربازی را در آبادان بودم. قرار بود
فرمانده سپاه از تیپ بازدید کند. باید گردان را برای رژه آماده میکردند.
یکی از این روزها نوبت ما رسید. به صف شدیم. طبل و شیپور نواخته شد. هوا
گرم، بچهها خسته و بیحال، طبیعی بود که پاها خیلی بالا نیاید.
معاون فرمانده گروهان در جایگاه ایستاده بود و از
ما سان میدید. وقتی به جایگاه رسیدم و به اصطلاح نظر به راست کردیم، ایشان
اگر از رژه راضی میبودند باید میگفتند: «گروهان، خیلی خوب.» اما چون
رژه ما تعریفی نداشت، با همین آهنگ، به جای خیلی خوب، حیف نان گفتند. ولی
بدون معطلی و به صورت غیرقابل انتظاری در جواب او بسیجی صفر کیلومتری که در
صف جلو پا به زمین میکوبید، با صدای بلند گفت: «استوار، بیخیال.» که
تمام فرماندهان در جایگاه زدند زیر خنده و بقیه تمرین لغو شد و گُل از
گُلِ کل گردان شکفته شد.
منبع: کتاب فرهنگ جبهه (شوخ طبعی ها)