سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پسر آدم را با ناز چه کار که آغازش نطفه بوده است و پایانش مردار . نه روزى خود دادن تواند و نه تواند مرگش را باز راند [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

اطلاعات


دو تا از بچه‌های گردان،
غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌ های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟»
گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند. گفتند: «از شب
عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه
صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود. بچه‌ها هنوز
می‌خندیدند.
  
  




وسط صحبتمان، یک‌دفعه گفت: «دگمه پیراهنت را لازم داری؟» تعجب کردم. فهمیدم
که باز هم... پیش خودم گفتم اگه بگم نه، بی‌خیال می شه. وقتی گفتم نه،
دکمه را کند و پرت کرد دور... راهش را گرفت و رفت. فردا دوباره من را دید.
گفت: «دگمه پیراهنت را لازم داری؟» گفتم آره. خیلی سریع دگمه را کند و گفت:
«بگیر، مال خودت» و رفت. بچه‌ها داشتند دعای کمیل می‌خواندند و می‌گفتند:
«خدایا شب جمعه است و یک مشت گنهکار آمده‌اند... » یک دفعه‌ وسط مجلس ظاهر
شد و خیلی سریع و با خنده گفت: «غلط کردید گناه کردید، الان اومدید...
خدایا یک مشت گنه‌کار آمده‌اند، می‌خواستید گناه نکنید. مگه دست شما رو
گرفتند و گفتند گناه کنید.» حرفش تمام نشده بود که چند نفر از بچه‌ها با
دمپایی دنبالش کردند. شهید[... ] هم فقط می‌دوید...

پایگاه حوزه




  
  
فراماسون ها در
درجات بالا، مخفیانه "بعل" را تحت نامی مخفی و غیرعادی می پرستندپیش تر تحت عنوان "صدا و سیما یکی از شاخص ترین بومی کنندگان سحر و جادو و کابالا" با انتقاد از بومی کردن نمادهای کابالایی و فراماسونری به نقد و تحلیلی از فیلم افسانه جادوگر پرداختیم اما در عید شبکه سوم سیما با  پخش فیلم سینمایی شهر نیز به تبلیغ نماد ابلیسک آنهم نه یکی و دوبار پرداخت بلکه در قالب یک فیلم سینمایی 6 مرتبه ابلیسک عظیم شهر بوستن را به تصویر کشید.


فیلم سینمایی شهر ماجرای یک گروه تبهکار سارق بانک است که به خودروهای حمل
پول در بوستن دستبرد میزنند. پلیس در صدد است آنها را به دام بیاندازد ولی
همکاری گروهی از تبهکاران باتجربه سابقه دار به عنوان حامیان گروه اجرای
عملیات سبب شده است تهیه مدرک علیه سارقان به کار دشواری تبدیل شود. با این
حال تلاش و پیگیری اف بی آی به عنوان نماد و سمبلی از حاکمیت بوستون نتیجه
میدهد و سارقان به دام می افتند.

تکنیک استفاده از نمای ساختمان‌های
مشهور دولتی و سمبلهای معماری شهر به عنوان نماد حاکمیت و دولت در سیر
داستانِ فیلم های امریکایی به یک قاعده هنری تبدیل شده و بارها در تولیدات
گوناگون به کار رفته است.
 اما جالب و البته عجیب این است که اینبار نماد فراماسونری ابلیسک به عنوان نمادی از اف بی
آی و دولت امریکا به عنوان جبهه مثبت و قهرمانانه داستان، از شبکه سوم سیما
پخش می‌شود. در تدوین فیلم سینمایی شهر نماد ابلیسک به شکلی گنجانده شده
است که به عنوان سمبلی برای معرفی قهرمانان دولتی داستان درک می‌شود. مسؤولان
تهیه فیلم های خارجی شبکه سه در حالی به چنین اقدامی دست زده اند که برخی
شنیده ها از ابلاغیه ای به همه واحدهای رسانه ملی جهت پرهیز از به کارگیری
نمادهای فراماسونری و شیطان پرستی از ابتدای سال 89 خبر می‌‌‌دهد. با تشکر از خبرگزاری مشرق
  
  
علی همسایه مون ازمن چند سالی کوچکتر بود ،من استقلالی بودم اونم پرسپولیسی همیشه هم سر این موضوع دعوامون میشد.

وقتی
بااصرار زیاد اومد جبهه،افتاد تو گردان ما، دو سه روز تا عملیات مونده
بودکه ما دوباره سر تیمهای مورد علاقه مون جروبحث مون شد ،آخرشم کارمون
کشید به دعوا و قهر کردن.

**********

نگران علی بودم از دیشب
که عملیات کرده بودیم دیگه ندیده بودمش،کم کم دیگه داشم گریه میکردم
:خدایا نکنه علی اسیریا شهید شده نکنه مجروح شده و جایی مونده ‍.

دیگه داشم از نگرانی دق میکردم که یه دفعه شنیدم چند نفر با فارسی لهجه دار شعار میدن:

پرسپولیس هورا استقلال سوراخ؟؟!!

اشکامو
پاک کردم ورفتم بیرون دیدم همه بچه ها جمع شدن و دارن میخندن اونورتر چند
تا اسیر عراقی دیدم که دارن بصورت شعار گویان میان علی هم روی گردن یه درجه
دار نشسته و با اونها شعار میده ،دویدم طرفشون،علی تا منو دید از گردن
درجه داره پایین پرید ومنو بغل کرد و گفت ببین حتی عراقی ها هم پرسپولیسین
این اولین بار توی عمرم بود که ازاین شعار کیف میکردم ،اُسرا هم که
نمیدونستن دارن چی میگن باز شعار دادن ومن علی غش غش زدیم زیر خنده!
  
  



این
دفعه که رفته بود مرخصی، ظاهرا حریفش نشده بود. پایش را توی یک کفش کرده
که من هم می آیم و الا نمی گذارم بروی. او هم بناچار آورده بودش منطقه.
خودش تعریف می کرد می گفت:

من
هروقت می رفتم مرخصی منزل، آنقدر برای او از صفا و صمیمیت و خلوص و
نورانیت بچه های رزمنده گفته بودم که جبهه را ندیده، یک دل نه صد دل عاشقش
شده بود.

در
منطقه هم، باالطبع با افرادی که برخوردی می کردیم، برایش توضیح می دادم که
مثلا: فلانی چند وقته جبهه است و مرخصی نرفته و آن یکی دو تا از برادرهایش
شهید شده اند و این با پدرش با هم آمده اند و از این قبیل حرف ها.

اما
آن چیزی که تکرار می کردم و خودم هم حواسم نبود نورانیت بچه ها بود. تا
اینکه یک روز برخوردیم به یکی از برادران جنوبی که کمی سیه چرده بود. در
همان عوالم کودکی با یک حساسیتی گفت: مگه فرمانده ها نباید نورانی تر از
بقیه باشند بابا؟ و من با همه کودنی فهمیدم چه می خواهد بگوید. گفتم:
منظورت اینه که او چرا اینقدر سیاهه؟ بعد هم یه جوابی به او دادم که خودم
کیف کردم، گفتم: بابا جون او از بس نورانی بوده صورتش سوخته!!! نمی دانم
توی دلش چی به من گفت، اما هرچی بود ساکت شد.

فرهنگ جبهه/شوخ طبعی ها3/ص164




  
  



این
دفعه که رفته بود مرخصی، ظاهرا حریفش نشده بود. پایش را توی یک کفش کرده
که من هم می آیم و الا نمی گذارم بروی. او هم بناچار آورده بودش منطقه.
خودش تعریف می کرد می گفت:

من
هروقت می رفتم مرخصی منزل، آنقدر برای او از صفا و صمیمیت و خلوص و
نورانیت بچه های رزمنده گفته بودم که جبهه را ندیده، یک دل نه صد دل عاشقش
شده بود.

در
منطقه هم، باالطبع با افرادی که برخوردی می کردیم، برایش توضیح می دادم که
مثلا: فلانی چند وقته جبهه است و مرخصی نرفته و آن یکی دو تا از برادرهایش
شهید شده اند و این با پدرش با هم آمده اند و از این قبیل حرف ها.

اما
آن چیزی که تکرار می کردم و خودم هم حواسم نبود نورانیت بچه ها بود. تا
اینکه یک روز برخوردیم به یکی از برادران جنوبی که کمی سیه چرده بود. در
همان عوالم کودکی با یک حساسیتی گفت: مگه فرمانده ها نباید نورانی تر از
بقیه باشند بابا؟ و من با همه کودنی فهمیدم چه می خواهد بگوید. گفتم:
منظورت اینه که او چرا اینقدر سیاهه؟ بعد هم یه جوابی به او دادم که خودم
کیف کردم، گفتم: بابا جون او از بس نورانی بوده صورتش سوخته!!! نمی دانم
توی دلش چی به من گفت، اما هرچی بود ساکت شد.

فرهنگ جبهه/شوخ طبعی ها3/ص164




  
  

 

یه بچه بسیجی بود که خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش قبری کنده بود و شب‌ها می‌رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می‌کرد. ما هم اهل شوخی بودیم.یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کم باهاش شوخی کنیم. خلاصه قابلمه گُردان را برداشتیم با بچه‌ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده خدا هم داشت با شور و حال خاصی نافله شب می‌خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال!
به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این‌که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقرأ.
یهو دیدم بنده خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیش‌تر شد؛ یعنی به شدت متحول شده بود و فکر می‌کرد برایش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقرأ.
بنده‌ خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم؟ رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا کرم بخون.
نشریه قافله نور،
ص 14


  
  


شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن، یکی از فرماندهان
آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه‌ها می‌گفت: «خوب، برادرا! اگر در این
مدت از ما بدی دیده‌اند (بعد از مکثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیده‌اند،
حتماً اشتباهی رخ داده است.» بعضی‌ها هم می‌گفتند: «اگر ما را ندیدید عینک
بزنید.»
فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)، ص59

  
  

بخشی از خدمت سربازی را در آبادان بودم. قرار بود
فرمانده‌ سپاه از تیپ بازدید کند. باید گردان را برای رژه آماده می‌کردند.
یکی از این روزها نوبت ما رسید. به صف شدیم. طبل و شیپور نواخته شد. هوا
گرم، بچه‌ها خسته و بی‌حال، طبیعی بود که پاها خیلی بالا نیاید.

معاون فرمانده‌ گروهان در جایگاه ایستاده بود و از
ما سان می‌دید. وقتی به جایگاه رسیدم و به اصطلاح نظر به راست کردیم، ایشان
اگر از رژه راضی می‌بودند باید می‌گفتند: «گروهان، خیلی خوب.» اما چون
رژه‌ ما تعریفی نداشت، با همین آهنگ، به جای خیلی خوب، حیف نان گفتند. ولی
بدون معطلی و به صورت غیرقابل انتظاری در جواب او بسیجی صفر کیلومتری که در
صف جلو پا به زمین می‌کوبید، با صدای بلند گفت: «استوار، بی‌خیال.» که
تمام فرماندهان در جایگاه زدند زیر خنده و بقیه‌ تمرین لغو شد و گُل از
گُلِ کل گردان شکفته شد.

منبع: کتاب فرهنگ جبهه (شوخ‌ طبعی ها)




  
  


شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن، یکی از فرماندهان
آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه‌ها می‌گفت: «خوب، برادرا! اگر در این
مدت از ما بدی دیده‌اند (بعد از مکثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیده‌اند،
حتماً اشتباهی رخ داده است.» بعضی‌ها هم می‌گفتند: «اگر ما را ندیدید عینک
بزنید.»
فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)، ص59

  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >