جلسه با حضور تمام اعضای هیئت علمی شروع شد. استاد هم شروع کرد به باز کردن بحث. درباره بی نظمی گفت و بی قانونی.
مثل
همه حقوقی ها، مثال آشنای نحوه رانندگی را می آورد و اینکه میزان پایبندی
به قانون در کشورها را با همین مصداق می سنجند. گفت و گفت تا جایی که خشکی
گلو کمی وقفه میان حرفهایش انداخت.
آبدارچی چای پخش می کرد و وقتی
استکان چای را جلوی دکتر گذاشت آرام گفت: «آقا دکتر ماشینتونو جریمه کرده
بودن، برداشتم گذاشتمش تو اتاقتون»
دکتر چشم غره ای رفت و سرش را گرداند تا ببیند کسی هم بوده که حواسش به حرفها باشد.
صدای هورت کشیدن چای ها، نگذاشته بود کسی صدای آبدارچی را بشنود.
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلوی دهانش و گفت: خودتان را معرفی کنید و اگر پیامی، حرفی دارید بفرمایید.
او هم بدون مقدمه با صدای بلند گفت: شما را به خدا
بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطیهایش جدا نکنند، آخر ما نباید
بدانیم چه میخوریم؟ آلبالو میخواهیم رب گوجه فرنگی در میآید، رب گوجه
فرنگی میخواهیم کمپوت گلابی درمیآید. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به
امت شهید پرور بگویید شما که میفرستید درست بفرستید. چرا اینقدر ما را
حرص و جوش میدهید.
پرتو سخن
اولین عملیاتی
بود که شرکت میکردم.
بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع
دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا
بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساکت و بیصدا در یک ستون طولانی که مثل
مار در دشتی صاف میخزید، جلو میرفتیم.
جایی نشستیم.
یک موقع دیدم که یک
نفر کنار دستم نشسته و نفسنفس میزند.
کم مانده بود از ترس سکته کنم.
فهمیدم که همان عراقی سر پران است.
تا دست طرف رفت بالا، معطل نکردم.
با
قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلوش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتی
بعد عملیات شروع شد.
روز بعد در خط
بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:
«دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست
کدام شیر پاک خوردهای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسمالله
دندههایش خرد و روانه عقب شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر
پاک خورده من بودهام!
تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و
غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: "سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس
بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی بی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه
پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند، پشت بی سیم باید با
کد حرف میزدیم. گفتم: "حیدر حیدر رشید" چند لحظه صدای فش فش به گوشم
رسید. بعد صدای کسی آمد:
- رشید بهگوشم.
- رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه! دلبر قرمز دیگه چیه؟
-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
-اخوی! مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
دیدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف میزدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چه میخواهی؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه! نکنه ترب میخوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!
کارد میزدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.
به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلوی دهانش و گفت: خودتان را معرفی کنید و اگر پیامی، حرفی دارید بفرمایید.
او هم بدون مقدمه با صدای بلند گفت: شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطیهایش جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه میخوریم؟ آلبالو میخواهیم رب گوجه فرنگی در میآید، رب گوجه فرنگی میخواهیم کمپوت گلابی درمیآید. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به امت شهید پرور بگویید شما که میفرستید درست بفرستید. چرا اینقدر ما را حرص و جوش میدهید.
پرتو سخن
شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن، یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچهها میگفت: «خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیدهاند (بعد از مکثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیدهاند، حتماً اشتباهی رخ داده است.» بعضیها هم میگفتند: «اگر ما را ندیدید عینک بزنید.»
فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)، ص
بلند شدم برای....
پای منبع آب تصادفی همدیگر را دیدیم. البته من سعی کردم خودم را نشان ندهم که مبادا احیانا خجالت بکشد، ولی برایم خیلی جالب بود که او هم نماز شب می خواند. اما وقتی برگشتم به چادر، با کمال تعجب دیدم، ظاهراً وضو گرفته و رفته تخت خوابیده. فکر کردم یعنی چه؟ آدم بلند شود برای نماز شب، بعد وضو بگیرد و نماز نخوانده برود بخوابد.گذشت تا بعدها که کمی رویمان به هم بازتر شد. پرسیدم: آن شب قضیه چی بود؟ با همان لحن داش مشتی اش گفت: والله یه چند وقتی است حسابی حال مارو می گیره؛ هرچی دوست و رفیق داریم بر می زنه می بره، ما هم که هرچی دست به دامنش می شیم که: اقلاً حالا که مارو نمی بری این ها رو به خواب ما بیار، گوش نمی کنه که نمی کنه. من هم گفتم، بگذار ببینم حال گیری خوبه؟
منبع: فرهنگ جبهه (شوخ طبعی ها)، ص16