گفتگو فقط راهی برای رسیدن به مقصد نیست بلکه خودش هدف و مقصد است.
به عبارت دیگر گفتگو در ازدواج می تواند کمک شایانی به برقراری ارتباط مثبت و حل مشکلات کند.در ضمن یکی از چند نیاز مهم احساسی ما را برآورده سازدو آن هم نیاز به صحبت کردن است.زمانی که شما می دانید که چگونه نیاز همسرتان را برآورده سازید می توانید بر محبت میان خود و همسرتان بیفزایید.
وقتی به جایی برسید که احساس کنید تمام حرفهای شما و همسرتان برای دیگری تکراری شده چه می کنید؟و از آن بدتر همسرتان شما را به خاطر منظوری که هرگز نداشته اید مقصر می داند و مسائل جور دیگری تفسیر می شوند چه می کنید؟این امور در بین بسیاری از زوج ها اتفاق می افتد و گفتگو ها جذابیت و مفهوم خود را از دست می دهند.شما و همسرتان به دلایلی مرتب حالت دفاعی به خود می گیرید و احساس می کنید نه تنها دیگر حرف ها بلکه احساسات یکدیگر را نیز درک نمی کنید.پس سعی می کنید هرچه ممکن است کمتر حرف بزنید. آنچه که باید بدانید این است که ویژگیهای یک گفتگوی خوب چیست؟ دشمن یک گفتگوی خوب چیست؟ و چه چیزهایی می تواند گفتگو را به جاهای بد بکشاند؟در این بخش به موارد فوق پرداخته خواهد شد...
اگر خوب فکر کنید خواهید دید که یکی از راههایی که می توانید برای همسرتان مطلوب باشید این است که در گفتگوها از او حمایت کرده و به تحسین و تمجید از او بپردازید.درک متقابل و همدلی اهمیت بسیاری دارد و انگیزه گفتگو را افزایش می دهد. از طرفی شما نیاز دارید که از محبت و توجه همسرتان به خود مطمئن شوید تا بتوانید عقاید و احساسات خود را با او در میان بگذارید . وقتی با یکدیگر صحبت می کنید. در واقع قصد دارید یکی از نیازهای مهم خود را که نیاز به گفتگو است برآورده سازید. پس اگر اینکار را آموخته باشید هم گفتگوی دلنشینی خواهید داشت که طرف مقابل را خسته نمی کنید و هم اینکه نیازتان به بهترین شکل برطرف می شود.
اعتماد بسیار مهم است
اعتماد در روابط میان افراد به ویژه همسران نقش قابل توجهی ایفا می کند.فرد قبل از اینکه راجع به خود و احساساتش با شما صحبت کند باید به شما اعتماد داشته باشد. البته وقتی پای گفتگوی موثر درمیان باشد هر دو طرف باید در مورد مسائل، تفکرات، برنامه ها و تجربیات خود با یکدیگر صحبت کنند و هردو نیز باید نسبت به شنیده ها واکنش مناسب نشان دهند.در غیر اینصورت صمیمیت لازم ایجاد نشده و نیاز احساسی به گفتگو تامین نخواهد شد.
درک و همدلی
پس از رغبت به اطلاعات طرف مقابل و رد و بدل اطلاعات نوبت به احساس همدلی و درک می رسد. این درک دو طرفه احساسات ، پایه گذار انگیزه محبت بیشتر خواهد بود. بدین ترتیب موانع احتمالی از بین رفته و از نظر روحی بیشتر به یکدیگر نزدیک خواهید شد. زیرا هیچ یک از شما دلیلی برای پنهان کردن مسائل و حتی نقطه ضعف های خود از طرف مقابل ندارید.
پرداختن به نکات مورد علاقه همسر
اگر دقت کرده باشیدجهت اصلی هر گفتگویی را موضوع و عنوان آن مشخص می کند و همه ما برخی موضوعات را بیشتر از برخی دیگر می پسندیم. وقتی صحبت می کنیم با علاقه و واکنش همسرمان می توانیم دریابیم که از طرح چه موضوعاتی بیشتر لذت می برد و با گفتگو در مورد آنها بحث را لذت بخش تر می کنیم. ا
ما نکته اینجاست که این علایق نیز تغییر می کنند.شاید موضوعاتی که چند سال یا حتی چند وقت قبل برای همسرتان جالب بوده حالا دیگر بنا به شرایط جذابیتی برایش ندارد. یا شاید موضوعاتی که زمانی چندان برایتان جذاب نبوده یا حتی خسته کننده به نظر می رسیدند حالا شما را به سمت خود جذب می کنند. پس نمی توان انتظار داشت موضوعی که در اوایل ازدواج همسرمان را خوشحال می کرده حالا پس از گذشت چندین سال باز هم قابل توجه وی باشد. از این رو باید مرتب از علایق و مشغولیت های همسرمان آگاه باشیم.
وقتی همسرمان ببیند که ما از آنچه دوست دارد اطلاع داریم و به آن می پردازیم و این انرژی مثبت بر صمیمیت مان می افزاید.اما اگر با وجود اینکه می دانیم طرف مقابل به چه موضوعاتی علاقمند است وقتی راجع به آن صحبت می کنیم باز هم گفتگویی خسته کننده داشته باشیم چه باید کرد؟صدها عامل در این میان دخیل است پس بهتر است در این صورت به مسائلی بپردازید که برای هردو جذاب باشد تا هردوی شما نسبت به آن هیجان و واکنش مناسب نشان دهید. توافق و هماهنگی در این میان بسیار اهمیت دارد و باید از طرح مسائلی که به دلایل کاری یا شغلی فقط برای خودتان اهمیت دارد بپرهیزید.
خطوط قرمز در گفتگوها
در اوایل ازدواج گفتگو میان شما و همسرتان لذت بخش بود و هردو علاقه داشتید تا هرچه بیشتر با یکدیگر صحبت کنید اما با تازگی لذت قبل را برایتان ندارد .در واقع برایتان عادی شده در صورتی که قبلا آنرا انتخاب می کردید.زیرا عاداتی پیدا کرده اید که ما آنها را خطوط قرمز یا آفات گفتگو می نامیم.
گفتگو راهی برای گرفتن موافقت: یکی از نخستین آفات گفتگو این است که از آن بعنوان ابزاری برای گرفتن موافقت طرف مقابل استفاده نمایید و یا به عبارتی بخواهید که او هم مانند شما فکر کند. البته مذاکره در مورد مسائل گوناگون با همسر خوب است اما باید در مباحث خود احترام به عقاید طرف مقابل را لحاظ کنیم. گفتگوهای ما باید وقتی با صحبت در مورد یک مشکل شروع می شود در حالی به پایان برسد که هردو طرف راه حل مسئله را پذیرفته باشند و به هیچ یک از آنها تحمیل نشده باشد .اما وقتی نظرات همسرتان را نادیده بگیرید یا برایش احترامی قائل نباشید نه تنها موفق به حل مشکل نشده اید بلکه به احساسات طرف مقابل نیز صدمه زده اید.
اگر شما نیز از آن دسته افراد هستید که می گویید حق با من است و تو اشتباه می کنی مراقب باشید.زیرا بدین ترتیب به تدریج از خوشبختی فاصله می گیریدو به نتیجه ای که می خواهید و آن هم رسیدن به آرامش و برطرف کردن مسائل است نمی رسید .در واقع موجب می شوید که فاصله میان همسرتان و شما زیاد شود. در ابتدا از نظر احساسی از یکدیگر فاصله می گیرید اما در نهایت به فاصله فیزیکی و در برخی موارد متاسفانه منجر به جدایی می شوید.
به جای اینکه سعی در متقاعد کردن طرف مقابل داشته باشیدو بخواهید او نیز مانند شما فکر کند بهتر است با احترام در مورد دیدگاههای متفاوت هردو صحبت نمایید.نقطه نظرات همسرتان مطمئنا ارزش شنیدن دارد.پس از اینکه کاملا آن را درک کردید و متوجه منظور وی شدید ممکن است علاقمند به آن شده و نظر او را بپذیرید.جالب است بدانید همسرانی که به نظرات یکدیگر احترام می گذارند به سادگی تحت تاثیر یکدیگر واقع می شوند و روابط بهتی با یکدیگر دارند.بطور کلی عقل دو نفر بهتر از یک نفر است زیرا هریک از جنبه های گوناگون یک مساله را می بینند و ادغام راه حل ها موثرتر خواهد بود.
پرداختن به اشتباهات یکدیگر
یکی از نیازهای احساسی اصلی ما انسانها مورد تایید و تحسین قرار گرفتن است.هربار که شما به همسرتان یادآوری می کنید که در زمان گذشته یا حال به دستاوردهای مثبتی رسیده از آنجایی که به این نیاز اصلی او پاسخ داده اید بر محبت او نسبت به خود می افزایید.اما وقتی همسرتان را به یاد شکستها و اشتباهاتش می اندازید دقیقا عکس مطلب اتفاق می افتد.شما با این کار با تضعیف اطمینان و اعتمادبه نفس او موجب عقب نشینی احساسی وی و کاهش صمیمیت میان خود و او می شوید.
سرزنش یکی از دردناکترین کارها در ازدواج و رابطه میان همسران است. زیرا ما نیاز به تایید داریم نه سرزنش و نکوهش. از طرفی تمایل داریم کسی که بیشترین تایید و تشویق را در مورد ما انجام می دهد همسرمان باشد و در صورتیکه اینگونه باشد مرتب قدرتمندتر عمل می کنیم.بطور حتم هیچ یک از ما علاقه نداریم که توسط طرف مقابل مورد سرزنش واقع شویم و نقاط ضعفمان مرتب مورد تاکید قرار گیرد.
در یک رابطه صمیمانه ما به همسرمان کلید ورود به قلبمان را می دهیم پس او می تواند نیازهای عاطفی ما را پاسخ دهد و برآورده سازد.از طرفی نیز می تواند ما را حساس و آسیب پذیر کرده و با سرزنش ما خود را از دریچه فلبمان دور کند.سرزنش کار جالبی نیست اما همسران بسیاری اوقات بر سر اشتباهات یکدیگر بحث کرده و بارها و بارها آن موارد را به یکدیگر یادآوری می کنند. شاید ما این کار می کنیم که مطمئن شویم به یاد همسرمان می ماند و دیگر مرتکب آن نمی شود.اما این کار جز ناراحت کردن طرف مقابل سودی ندارد و از همه مهمتر اینکه در این میان گفتگوی توام با احترام از بین می رود. وقتی ما تصور می کنیم که حرفهایمان تکراری شده شاید بارها و بارها داریم به مسائل ناخوشایند گذشته یا حال می پردازیم. که این یکی از آفات اصلی در گفتگوی لذت بخش است.هر چه شما به این کار بپردازید از پرداختن به جنبه های مثبت و برآوردن نیازهای احساسی همسرتان باز خواهید ماندو علاقه و محبت میان شما نیز رفته رفته کاهش می یابد.
استفاده از کلام برای تنبیه
وقتی از کلام یا لغاتی استفاده می کنید که همسرتان را آزرده یا تنبیه کنید در واقع درحال سوء استفاده احساسی از او هستید و اینکار به شدت مخرب است. شما با این کار او را به عقب نشینی احساسی وادار کرده و احساس بدی به او می دهید . پس از مدتی اگر با یکدیگر زندگی کنید و از لحاظ جسمی در کنار هم باشید در واقع از نظر روحی از یکدیگر طلاق گرفته اید و پس از مدتی امید به بازسازی روابط نیز از میان می رود.
برخی از زوجین سعی می کنند یکدیگر را به طور مستقیم سرزنش نکنند و در ظاهر به یکدیگر احترام بگذارند اما همین که با برخی کلمات و لغات یکدیگر را می آزارند بدترین شکل تخریب روابط است.استفاده از کلمات دوپهلو و کنایه آمیز از این دسته اند. نکته مهم دیگر این است که اگر شما به آفات گفتگو دچار باشید دیگر نخواهید توانست از نکات مثبت در گفتگو مانند پرداختن به مسائل یکدیگر و دادن اطلاعات و پرداختن به نکات مورد علاقه طرف مقابل نیز استفاده نمایید.زیرا دیگر قادر به درک همسرتان نخواهید بود.
همانطور که می دانید اعتماد لازمه یک گفتگوی صمیمانه است.وقتی همسرتان تصور کند که ممکن است شما از برخی صحبت ها و یا اطلاعاتی که در مورد خود به شما می دهد علیه وی استفاده نمایید اعتماد وی از میان رفته و صمیمیت کاهش می یابد.نخستین پیشنهادی که می توانم به شما بکنم این است که ابتدا آفات گفتگو را از میان بردارید سپس به بهره گیری از ویژگی های مثبت گفتگو بپردازید.
بدین ترتیب علاقمند می شوید تا زمان بیشتری را با هم و در کنار هم به گفتگو بنشینید و رابطه صمیمانه ای که برای یک ازدواج لازم است میان شما ایجاد می شود.البته باید در بکارگیری تکنیک های فوق تمرین زیادی نمایید تا بتوانید علاوه بر لذت بردن از گفتگوهای دوجانبه ، نیازهای خود و همسرتان را برآورده سازیدو همواره به یاد داشته باشید هیچ کس دیگری همچون همسر نمی تواند به نیازهای عاطفی فرد پاسخ دهد. بدین ترتیب انگیزه بیشتری برای تمرین پیدا کرده و رفته رفته مهارت هایتان نیز افزایش می یابد و با درک بیشتر یکدیگر، از رابطه زناشویی خود رضایت بیشتری خواهید داشت .
امیدوارم با رعایت موارد فوق به موفقیت بیشتری در روابط و گفتگو ها برسید.
من و علی تازه به گردان آمده بودیم و فقط همدیگر را
میشناختیم! دوست داشتم به اطراف سرک بکشم و بفهمم در کجا هستم و دوست و
رفیقی پیدا کنم، امّا مگر علی میگذاشت؟ دم به دقیقه وقتی میدید بیکارم و
میخواهم به سیاحت و بازدید از اطراف بروم، یقهام را میگرفت و
غرولندکنان میگفت: گوش کن سعید، من و تو نیامدهایم اینجا عمرمان را به
بطالت بگذرانیم. اینجا جبههاس، وقتی بردنمان خط مقدم یا عملیات با دشمن
میجنگیم و وقتی اینجا در اردوگاه هستیم باید کار خیر بکنیم و ثواب جمع
کنیم. پس بازیگوشی را بگذار کنار و دنبال من بیا!
بد مصب انگار مأمور شده بود که مرا از تفریحات و گشت و گذار ممنوع کند و
برای آخرتم توشه و ثواب جمع کند. هر چی میگفتم: آخر این همه آدم اینجا
پلاساند، آن وقت من بدبخت باید به فکر ثواب و روز قیامت باشم؟
علی تو چشمانم خیره میشد و صدا کلفت میکرد که: من با دیگران کار ندارم، اما مادرت تو را به من سپرده. باید مراقبت باشم.
ـ ترمز کن ببینم، چی چی مادرت تو را به من سپرده؟ هم مادر تو و هم مادر
من ما را به هم سپردند. زرنگی نکن! ـ من از تو پنج روز بزرگ ترم. به حرف
بزرگ تر گوش کن!
دیگر
داشتم از دستش ذله میشدم. شده بودیم مسئول نظافت دور و اطراف و شستن رخت
چرکها و ظرف و ظروف نشسته کنار منبع آب. کشیک میکشید و همین که میدید
یکی لباسش کنار منبع آب مانده. دستم را میکشید و میرفتیم سراغ لباسها.
از بس لباس و ظرف شسته بودم، کف دستانم مثل آینه برق میزد! بس که جارو
زده بودم، داشتم کمردرد میگرفتم. واکس زدن پوتین بچهها و تمیز کردن سلاح
دیگران که بماند
آن
روز جمعه هم گیر داد که برویم حمام و غسل جمعه بگیریم که کلی ثواب دارد.
بین راه بقچه حمام به بغل گفتم: میگویم علی، با این همه ثواب که من و تو
جمع کردیم تا صد پشتمان هم گارانتی به بهشت میروند و روی جهنم را
نمیبینند.
ـ بابا تو چه قدر مقدس شدهای. حتی پیش نماز مسجدمان هم این قدر سفت و سخت به جمع کردن ثواب نچسبیده که تو چسبیدی.
ـ آنجا را ببین. آخ جان لباس نشسته!
داشت گریهام میگرفت.
ـ علی تو را به خدا بیخیال شو. من فقط میخواهم ثواب غسل جمعه را ببرم. ثواب شستن لباس مردم مال خودت.
ـ من رفیق نیمه راه نیستم. دو تایی شریکایم!
بیمعرفت کم که نمیآورد!
بالای کابین حمام صحرایی روی در یک دست لباس به من و علی چشمک میزد. تو
حمام هم شیر آب باز بود و یک نفر زیر دوش خودش را میشست. لباسها را
برداشتیم و رفتیم کنار منبع آب و شروع کردیم به شستن. علی ساکت بود. برای
اینکه سر حرف را باز کنم، گفتم: علی نظرت راجع به فرمانده گردان چیه؟
ـ چطور؟
ـ من که ازش خیلی میترسم. با آن صدای کلفتش وقتی کله سحر داد میزند: از جلو، از راست نظام! برق از چشمانم میپرد.
ـ داری غیبت میکنیها.
خنده روی صورتم ماسید. تته پته کنان گفتم: منظوری نداشتم. خواستم حرفی زده باشم.
علی جدی و محکم گفت: من این حرفها سرم نمیشود. یا میروی ازش حلالیت میطلبی یا خودم این کار را میکنم.
ـ بیچاره آن وقت جفتمان را با یک پس گردنی از گردان بیرون میکند.
ـ عیبی ندارد. من....
ناگهان یک جیغ بنفش بلند شد و بعد نعره گوش نواز فرمانده گردان از داخل
کابین حمام صحرایی بدنم را لرزاند. آهای ی ی ی! کدام بیمزه لباسهای مرا
از اینجا برداشت؟!
فهمیدم باید چکار کنم. در حال بلند شدن گفتم: من اصلاً دوست دارم جهنمی
بشوم. برو هم لباسش را بده. هم برای غیبت ازش حلالیت بگیر. و دو پا داشتم و دو پای دیگر قرض کردم و الفرار! لحظهای بعد دیدم که علی هم دوان پشت سرم میآید.
هر دو در حالی که هنوز نعره فرمانده از حمام صحرایی به گوش میرسید از
آنجا دور شدیم! دیگر نمیدانم کدام بیچارهای لباسهای خیس را برای
فرمانده برد و چه بر سرش آمد!
برگرفته از: فرهنگ پایداری تبیان
بسم الله ...
تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش.
همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد.
قرص روحیه بود!
نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن.
یک تنه می زد به قلب دشمن.
به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد!
اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود،
قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده.
خبر شهادت
دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:
- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟
- سه تا، چه طور مگه؟
- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!
- یا امام حسین!
به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد
که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که:
«آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟
نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟»
می گفت: « دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟! »
- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...
- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان!
یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟
بگویم: هیچی دل نگران نشو.
راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یا بس ببافم
و دلش را به هزار راه ببرم
و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟
نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند!
من کارم را خوب فوت آبم.»
نرود میخ آهنین در سنگ!
هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم.
حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم
و قضیه را بهش بگویم.
اول خواستم گردن دیگران بیندازم.
اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است
که این خبر را به قاسم بدهم.
قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم.
نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد.
نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم.
قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت:
«غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری.
من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟
رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم.
بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود.
قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو،
من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم.
مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.
- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم.
اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم:
ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه.
اینطوری نه.
آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟
اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد .
شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه.
می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست.
گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها.
یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.
- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟
همین که گفت: آره. می گویم:
پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید
و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!
طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود.
کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.
قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟!
اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!»
قه قه خندید.
دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.
کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم:
«می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!»
لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم.
کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.
موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود.
گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز . من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.»
و آرام لبخند زد.
چه دل بزرگی داشت این قاسم.
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلوی دهانش و گفت: خودتان را معرفی کنید و اگر پیامی، حرفی دارید بفرمایید.
او هم بدون مقدمه با صدای بلند گفت: شما را به خدا
بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطیهایش جدا نکنند، آخر ما نباید
بدانیم چه میخوریم؟ آلبالو میخواهیم رب گوجه فرنگی در میآید، رب گوجه
فرنگی میخواهیم کمپوت گلابی درمیآید. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به
امت شهید پرور بگویید شما که میفرستید درست بفرستید. چرا اینقدر ما را
حرص و جوش میدهید.
پرتو سخن
جلسه با حضور تمام اعضای هیئت علمی شروع شد. استاد هم شروع کرد به باز کردن بحث. درباره بی نظمی گفت و بی قانونی.
مثل
همه حقوقی ها، مثال آشنای نحوه رانندگی را می آورد و اینکه میزان پایبندی
به قانون در کشورها را با همین مصداق می سنجند. گفت و گفت تا جایی که خشکی
گلو کمی وقفه میان حرفهایش انداخت.
آبدارچی چای پخش می کرد و وقتی
استکان چای را جلوی دکتر گذاشت آرام گفت: «آقا دکتر ماشینتونو جریمه کرده
بودن، برداشتم گذاشتمش تو اتاقتون»
دکتر چشم غره ای رفت و سرش را گرداند تا ببیند کسی هم بوده که حواسش به حرفها باشد.
صدای هورت کشیدن چای ها، نگذاشته بود کسی صدای آبدارچی را بشنود.
...
روز تحویل ساختمان جدید فرا رسید. خواجه ابوالخیر که از ندیمان و
درباریان سلطان محمود غزنوی بود درحالی که دست فرزند کوچکش ابوسعید
را دردست داشت؛ پیشاپیش جمعی که همراهیاش میکردند وارد ساختمان
شد. براستی نقاشیها اعجابانگیز بود و صورتگر دربار تمام هنر خود را در
ترسیم سیمای سلطان و درباریان بهکار گرفته بود، همه مبهوت زیبایی
خیرهکنندة نقاشیها شده بودند. صدای تحسین همراهان خواجه فضا را پفر
کرده بود. در این میان ابوسعید کوچک رو به پدر ـ که سعی داشت با
نشان دادن تصاویر مهر و محبت سلطان را از همان کودکی در دل فرزندش
جای دهد ـ کرد و گفت:
ـ پدر! خانهای نیز برای من آماده کن.
ـ ولی فرزندم همة این خانه از آن توست.
ـ میدانم ولی دوست دارم خانهای مخصوص خود داشته باشم.
خواجه ابوالخیر با خنده رو به استاد معمار کرد و گفت:
ـ استاد شنیدی که این پسر ما چه میگوید. او خانهای از آن خود میخواهد.
و استاد معمار که مایل بود بههر قیمتی که هست رضایت خواجه را جلب کند، سری تکان داد و گفت:
ـ اطاعت میشود قربان! تا یک هفتة دیگر اتاقکی بالای این کوشک برای امیرزاده آماده خواهم کرد...
اینبار
نوبت ابوسعید بود تا پدر را برای دیدار از خانة خود به طبقة بالای
کوشک دعوت کند. خواجه ابوالخیر با مهربانی دست ابوسعید را گرفت و
آرام از پلهها بالا رفت. ابوسعید در اتاق را گشود و خواجه ابوالخیر
وارد اتاق شد. حیرتآور بود. بر همة دیوارها و سقف اتاقک لفظ جلالة
«الله» نقش بسته بود.
خواجه ابوالخیر حیران رو به ابوسعید کرد و گفت:
ـ چرا بر در و دیوار «الله» نوشتهای؟
و پاسخ شنید:
«پدر! تو نام سلطان خود بر خانهات مینویسی، من نیز نام سلطان خویش بر خانهام نوشتهام».
یه شب مامان ذوق زده یه مجله خاک خورده و کهنه رو از تو
صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یه آینه نشونمون داد .
همه با چشمهای هیجان زده عکس رو نگاه می کردیم . مامان گفت : بیایید این
آینه رو بخریم , حالا که کمی پول داریم , اینم خیلی خوشگله .
ما پیش
از اون هیچوقت آینه نداشتیم ، این هیجان انگیز ترین اتفاقی بود که می
تونست برامون بیفته . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول رو دادیم به
همسایه تا وقتی میره شهر برامون بخره . آفتاب نزده باید حرکت می کرد ، از
ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود ، یعنی یک روز پیاده روی ، تازه اگه
تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم تو مزرعه کار می کردیم ،
صدای همسایمون رو شنیدیم که یه بسته رو از دور بهمون نشون میداد . چند
دقیقه بعد همه تو کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته رو باز کرد مامان
اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا ، تو همیشه می گفتی من
خوشگلماااا ، واقعا من خوشگلما "
بابا آینه رو گرفت دستش و نگاهی توش
کرد . همینطوری که سیبیلاش رو میمالید و لبخند ریزی میزد با اون صدای کلفتش
گفت :" آره منم خشنم ، اما جذابم ، نه ؟"
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : " مامان ، واقعا چشمهام به تو رفته ها "
آبجی
بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد :
" می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد "
... یهو آینه رو
از دستش قاپیدم و توش نگاه کردم . می دونی ؟ تو چهار سالگی یه قاطر به
صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم
رو دیدم , یهو داد زدم : " من زشتم ! ، من زشتم "
بدنم می لرزید ، دلم می خواست آینه رو بشکونم ، همینطوری که گوله های اشکم میومد به بابا گفتم :" یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟"
بابا : " آره عزیزم"
- " همیشه همین ریختی بودم اونوقت تو همیشه من رو دوست داری ؟"
- " آره پسرم ، همیشه دوستت دارم "
- " چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟ "
بابا: "چون تو مال من هستی "
سالها
از اون قضیه گذشته ، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می
بینم درونم زشته . اونوقت که از خدا می پرسم :" یعنی واقعا دوستم داری ؟ "
بهم جواب میده :" بله "، و وقتی بهش می گم چرا دوستم داری ؟ می گه:" چون مال من هستی "
بی مقدمه بریم سر اصل قضیه داستان جالبیه بخونید
خوب دیگه موقع آن بود که بچه ها به خط بروند و ...
از خجالت
دشمن نابکار دربیایند.
همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند.
جز عباس ریزه
که چون
ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده
که تو رو جان فک و فامیلت
مرا هم ببر،
بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم.
اما فرمانده فقط می
گفت: نه!
یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت! عباس ریزه
گفت:
تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه
دست به آسمان بلند کرد
و نالید: ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!
چند لحظه ای مناحات کرد.
حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود.
عباس ریزه
یک هو دستانش پایین آمد.
رفت طرف منبع آب و وضو گرفت.
همه حتی فرمانده تعجب کردند.
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر.
دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته
نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد.
آرام و آهسته با سر قدم های بی
صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر
رفت.
اما وقتی کناره
چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد.
پوتین
هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد: هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس
واسه چی وضو گرفتی؟
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: خواستم حالش را بگیرم!
فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: حال کی رو؟ عباس یک هو
مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد
از جا جهید و نعره زد: "حال خدا را. مگر او حال
مرا نگرفته! ؟
چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت
کنم.
حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم.
منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم
و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد.
بعد
برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند.
یک
هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.
عباس
شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: "خیلی نوکرتم خدا.
الان که وقت رفتنه. عمری
ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!
بین خنده بچه ها عباس آماده
شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد:
سلامتی خدای مهربان
صلوات!