یه شب مامان ذوق زده یه مجله خاک خورده و کهنه رو از تو
صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یه آینه نشونمون داد .
همه با چشمهای هیجان زده عکس رو نگاه می کردیم . مامان گفت : بیایید این
آینه رو بخریم , حالا که کمی پول داریم , اینم خیلی خوشگله .
ما پیش
از اون هیچوقت آینه نداشتیم ، این هیجان انگیز ترین اتفاقی بود که می
تونست برامون بیفته . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول رو دادیم به
همسایه تا وقتی میره شهر برامون بخره . آفتاب نزده باید حرکت می کرد ، از
ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود ، یعنی یک روز پیاده روی ، تازه اگه
تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم تو مزرعه کار می کردیم ،
صدای همسایمون رو شنیدیم که یه بسته رو از دور بهمون نشون میداد . چند
دقیقه بعد همه تو کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته رو باز کرد مامان
اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا ، تو همیشه می گفتی من
خوشگلماااا ، واقعا من خوشگلما "
بابا آینه رو گرفت دستش و نگاهی توش
کرد . همینطوری که سیبیلاش رو میمالید و لبخند ریزی میزد با اون صدای کلفتش
گفت :" آره منم خشنم ، اما جذابم ، نه ؟"
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : " مامان ، واقعا چشمهام به تو رفته ها "
آبجی
بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد :
" می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد "
... یهو آینه رو
از دستش قاپیدم و توش نگاه کردم . می دونی ؟ تو چهار سالگی یه قاطر به
صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم
رو دیدم , یهو داد زدم : " من زشتم ! ، من زشتم "
بدنم می لرزید ، دلم می خواست آینه رو بشکونم ، همینطوری که گوله های اشکم میومد به بابا گفتم :" یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟"
بابا : " آره عزیزم"
- " همیشه همین ریختی بودم اونوقت تو همیشه من رو دوست داری ؟"
- " آره پسرم ، همیشه دوستت دارم "
- " چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟ "
بابا: "چون تو مال من هستی "
سالها
از اون قضیه گذشته ، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می
بینم درونم زشته . اونوقت که از خدا می پرسم :" یعنی واقعا دوستم داری ؟ "
بهم جواب میده :" بله "، و وقتی بهش می گم چرا دوستم داری ؟ می گه:" چون مال من هستی "