سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به مردم بیاموز و دانش دیگران را فراگیر، تا دانش خود را استوار کرده و آنچه را که ندانسته ای بدانی . [امام حسن علیه السلام]

من و علی تازه به گردان آمده بودیم و فقط همدیگر را
می‏شناختیم! دوست داشتم به اطراف سرک بکشم و بفهمم در کجا هستم و دوست و
رفیقی پیدا کنم، امّا مگر علی می‏گذاشت؟ دم به دقیقه وقتی می‏دید بی‌کارم و
می‏خواهم به سیاحت و بازدید از اطراف بروم، یقه‏ام را می‏گرفت و
غرولندکنان می‏گفت: گوش کن سعید، من و تو نیامده‏ایم اینجا عمرمان را به
بطالت بگذرانیم. اینجا جبهه‏اس، وقتی بردن‏مان خط مقدم یا عملیات با دشمن
می‏جنگیم و وقتی اینجا در اردوگاه هستیم باید کار خیر بکنیم و ثواب جمع
کنیم. پس بازیگوشی را بگذار کنار و دنبال من بیا!



لبخند های خاکی

    
بد مصب انگار مأمور شده بود که مرا از تفریحات و گشت و گذار ممنوع کند و
برای آخرتم توشه و ثواب جمع کند. هر چی می‏گفتم: آخر این همه آدم اینجا
پلاس‏اند، آن وقت من بدبخت باید به فکر ثواب و روز قیامت باشم؟


     علی تو چشمانم خیره می‏شد و صدا کلفت می‏کرد که: من با دیگران کار ندارم، اما مادرت تو را به من سپرده. باید مراقبت باشم.


 


    
ـ ترمز کن ببینم، چی چی مادرت تو را به من سپرده؟ هم مادر تو و هم مادر
من ما را به هم سپردند. زرنگی نکن! ـ من از تو پنج روز بزرگ ‌ترم. به حرف
بزرگ‌ تر گوش کن!

     دیگر
داشتم از دستش ذله می‏شدم. شده بودیم مسئول نظافت دور و اطراف و شستن رخت
چرک‏ها و ظرف و ظروف نشسته کنار منبع آب. کشیک می‏کشید و همین که می‏دید
یکی لباسش کنار منبع آب مانده. دستم را می‏کشید و می‏رفتیم سراغ لباس‏ها.
از بس لباس و ظرف شسته بودم، کف دستانم مثل آینه برق می‏زد! بس که جارو
زده بودم، داشتم کمردرد می‏گرفتم. واکس زدن پوتین بچه‏ها و تمیز کردن سلاح
دیگران که بماند

     آن
روز جمعه هم گیر داد که برویم حمام و غسل جمعه بگیریم که کلی ثواب دارد.
بین راه بقچه حمام به بغل گفتم: می‏گویم علی، با این همه ثواب که من و تو
جمع کردیم تا صد پشتمان هم گارانتی به بهشت می‏روند و روی جهنم را
نمی‏بینند.

علی ترش کرد و گفت: با همین حرفها ثوابت را از بین می‏بری.

      ـ بابا تو چه قدر مقدس شده‏ای. حتی پیش نماز مسجدمان هم این قدر سفت و سخت به جمع کردن ثواب نچسبیده که تو چسبیدی.

      ـ آنجا را ببین. آخ جان لباس نشسته!

     داشت گریه‏ام می‏گرفت.

    ـ علی تو را به خدا بی‏خیال شو. من فقط می‏خواهم ثواب غسل جمعه را ببرم. ثواب شستن لباس مردم مال خودت.

    ـ من رفیق نیمه‌ راه نیستم. دو تایی شریک‏ایم!

  بی‏معرفت کم که نمی‏آورد!

    
بالای کابین حمام صحرایی روی در یک‌ دست لباس به من و علی چشمک می‏زد. تو
حمام هم شیر آب باز بود و یک نفر زیر دوش خودش را می‏شست. لباس‏ها را
برداشتیم و رفتیم کنار منبع آب و شروع کردیم به شستن. علی ساکت بود. برای
اینکه سر حرف را باز کنم، گفتم: علی نظرت راجع به فرمانده گردان چیه؟

    ـ چطور؟

   ـ من که ازش خیلی می‏ترسم. با آن صدای کلفتش وقتی کله سحر داد می‏زند: از جلو، از راست نظام! برق از چشمانم می‏پرد.

     ـ داری غیبت می‏کنی‏ها.

ـ چه غیبتی؟ منظورم اینه که با آن چشمان عقابی و ریزش اگر به هر کی چشم
غره برود طرف حتماً خودش را خیس می‏کند. اگر داد بزند که طرف خودش را سبک
هم می‏کند!
  و به حرف خودم خندیدم. علی ترش کرد و گفت: باید بروی ازش حلالیت بخواهی. غیبت کردی.

   خنده روی صورتم ماسید. تته پته‏ کنان گفتم: منظوری نداشتم. خواستم حرفی زده باشم.

      علی جدی و محکم گفت: من این حرف‌ها سرم نمی‏شود. یا می‏روی ازش حلالیت می‏طلبی یا خودم این کار را می‏کنم.

     ـ بیچاره آن وقت جفت‏مان را با یک پس گردنی از گردان بیرون می‏کند.

   ـ عیبی ندارد. من....

 


    
ناگهان یک جیغ بنفش بلند شد و بعد نعره گوش‏ نواز فرمانده گردان از داخل
کابین حمام صحرایی بدنم را لرزاند. آهای ی ی ی! کدام بی‏مزه لباس‏های مرا
از اینجا برداشت؟!

به پشت روی زمین افتادم. علی خشکش زده بود. بار دیگر نعره فرمانده در و
پیکر حمام صحرایی را لرزاند: وای به حال کسی که لباس‏های مرا برده. بشمار
سه لباس‏ها را بیاورد والّا پوست کله‏اش را می‏کنم.

  فهمیدم باید چکار کنم. در حال بلند شدن گفتم: من اصلاً دوست دارم جهنمی
بشوم. برو هم لباسش را بده. هم برای غیبت ازش حلالیت بگیر.   و دو پا داشتم و دو پای دیگر قرض کردم و الفرار! لحظه‏ای بعد دیدم که علی هم دوان پشت سرم می‏آید.

  
هر دو در حالی که هنوز نعره فرمانده از حمام صحرایی به گوش می‏رسید از
آنجا دور شدیم! دیگر نمی‏دانم کدام بیچاره‏ای لباس‏های خیس را برای
فرمانده برد و چه بر سرش آمد!

برگرفته از: فرهنگ پایداری تبیان