اولین عملیاتی
بود که شرکت میکردم.
بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع
دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا
بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساکت و بیصدا در یک ستون طولانی که مثل
مار در دشتی صاف میخزید، جلو میرفتیم.
جایی نشستیم.
یک موقع دیدم که یک
نفر کنار دستم نشسته و نفسنفس میزند.
کم مانده بود از ترس سکته کنم.
فهمیدم که همان عراقی سر پران است.
تا دست طرف رفت بالا، معطل نکردم.
با
قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلوش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتی
بعد عملیات شروع شد.
روز بعد در خط
بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:
«دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست
کدام شیر پاک خوردهای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسمالله
دندههایش خرد و روانه عقب شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر
پاک خورده من بودهام!