جایی نشستیم.
یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفسنفس میزند.
کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است.
تا دست طرف رفت بالا، معطل نکردم.
با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلوش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتی بعد عملیات شروع شد.
روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت:
«دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسمالله دندههایش خرد و روانه عقب شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بودهام!