سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] اگر بدین شمشیرم بر بینى مرد با ایمان زنم که مرا دشمن گیرد ، نگیرد ، و اگر همه جهان را بر منافق ریزم تا مرا دوست دارد ، نپذیرد ، و این از آن است که قضا جارى گشت و بر زبان پیامبر امّى گذشت که فرمود : اى على مؤمن تو را دشمن نگیرد و منافق دوستى تو نپذیرد . [نهج البلاغه]
چندین سال پیش بود . ما تو یک خانواده خیلی فقیر تو یک ده دور افتاده ، تو یک کلبه کوچیک زندگی می کردیم . روزها تو مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمون می برد .
کلبمون نه اتاقی داشت ، نه اسباب و اثاثیه ای ، نه نور کافی . از برداشت محصول اونقدر گیرمون می اومد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشه . یادم میاد یک سال که نمی دونم به چه علتی ، محصولمون بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شد . برای همین بیشتر از همیشه پول گرفتیم .

یه شب مامان ذوق زده یه مجله خاک خورده و کهنه رو از تو صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یه آینه نشونمون داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس رو نگاه می کردیم . مامان گفت : بیایید این آینه رو بخریم , حالا که کمی پول داریم , اینم خیلی خوشگله .

ما پیش از اون هیچوقت آینه نداشتیم ، این هیجان انگیز ترین اتفاقی بود که می تونست برامون بیفته . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول رو دادیم به همسایه تا وقتی میره شهر برامون بخره . آفتاب نزده باید حرکت می کرد ، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود ، یعنی یک روز پیاده روی ، تازه اگه تند راه می رفت.

سه روز بعد وقتی همه داشتیم تو مزرعه کار می کردیم ، صدای همسایمون رو شنیدیم که یه بسته رو از دور بهمون نشون میداد . چند دقیقه بعد همه تو کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته رو باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا ، تو همیشه می گفتی من خوشگلماااا ، واقعا من خوشگلما "
بابا آینه رو گرفت دستش و نگاهی توش کرد . همینطوری که سیبیلاش رو میمالید و لبخند ریزی میزد با اون صدای کلفتش گفت :" آره منم خشنم ، اما جذابم ، نه ؟"
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : " مامان ، واقعا چشمهام به تو رفته ها "
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد : " می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد "
... یهو آینه رو از دستش قاپیدم و توش نگاه کردم . می دونی ؟ تو چهار سالگی یه قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم رو دیدم , یهو داد زدم : " من زشتم ! ، من زشتم "
بدنم می لرزید ، دلم می خواست آینه رو بشکونم ، همینطوری که گوله های اشکم میومد به بابا گفتم :" یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟"
بابا : " آره عزیزم"
-  " همیشه همین ریختی بودم اونوقت تو همیشه من رو دوست داری ؟"
-  " آره پسرم ، همیشه دوستت دارم "
-  " چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟ "
بابا: "چون تو مال من هستی "
سالها از اون قضیه گذشته ، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم درونم زشته . اونوقت که از خدا می پرسم :" یعنی واقعا دوستم داری ؟ "
بهم جواب میده :" بله "، و وقتی بهش می گم چرا دوستم داری ؟ می گه:" چون مال من هستی "

موعود نوجوان شماره17